شنبه دیدارها

ساخت وبلاگ


به نام خدا
دیروزصبح فرشید درمورد بیماری وغیبتی که کرده مشورت کرد؛گفتم زودتر باید فکری به حال خودش کند وپرونده هایی هم باز دارد که توصیه کردم زودتر آنهارا سامان دهدبهتراست-دکترشیخی درخصوص راه های اخذ رضایت از شاکی برادرش بود واصرارداشت من نیز با او-باوجود اینکه هیچ شناختی ندارم-صحبت کنم والبته عصرصحبت کردم وهمانطورکه قابل پیش بینی بود نتیجه بخش نبود واوهم ادعاهایی متضاد با دکتر داشت؛امیدوارم مشکل اینها حل شود بهرحال والبته همین که الان آزاد است خوب است تا تدبیری حاصل کند-ابوالفضل جوان خوبی که آرایشگاه داشت درگناباد به من اطلاع داد به خاطر کاسب نمونه بودن وپرداخت عوارض مورد تشویق شهردار واقع شده؛خوشحال شدم از انضباط وحق شناسی او وهم از توجه شهردار شهرشان که خلاقیت لازم را برای تقریب ارتباط مردم با مدیریت شهری ابتکارایجادکرده-ظهر سری به ابوذر زدم وپس از مدتها آرایشگاهش رفتم وقدری از بی تدبیری خودش گفت که بدون قراردادی کارهای ساختمانی را به فردی سپرده واونیز بدون ایفای تعهدات لازم کار را نیمه تمام رها کرده ورفته ودرپی راه حل بود وچه میگفتم؟-مدیر مدرسه آرمان از کار ومشکل خودش که قبلا" گفته بود پیگیری کرد وگفتم ازطریق مکاتبه با مدیر آن مرجع اقدام کندشاید به نتیجه برسد-قصد داشتم دیدن دوستی بروم ومن نمیدانم این چه صیغه ای است که هربار زنگ میزنم وایشان پاسخ نمی دهد ومن موفق به دیدنش نمی شوم وبه من زنگ میزند وپیام هایم را که با تاخیر می بیند-غالبا" درجلسات است-بسیار ناراحت میشود ومیشوم که نشده وی را ببینم واصراردارد که قبل از اینکه بروم اورا ببینم وی را مطلع کنم ومن نیز اطلاع نمی دهم؛جالب است واز این رو دیروز هم نشد وبرای رفتن نزد دوستی بسیارقدیمی که سالهاست شنیده ام وکیل شده ولی هرگز مجال رفتن ودیدارش را نداشتم رفتم وبسیار از دیدنشان خوشحال شدم؛خاطرات مشترک زیادی گفتیم والبته برخی ناراحت کننده ودرمورد شخصی که برداشتی ناصواب کرده-وحق هم دارد-گفت وتوضیحاتی دادم دراین فاصله اما موارد جالبی حادث شد؛اول چون خیلی گرسنه بودم خودم را به نهار دعوت کردم وبعد در کنارخیابان کتابهایی غیرمجاز(به تعبیر امروزی ها)وقدیمی دیدم و۳جلد کتاب خریدم ؛تا الان هم اجمالی تورق زدم جالب بودند وسوم اینکه رفتم دریک شیرینی فروشی تا شیرینی بخرم ۴جوان محجوب وظاهردرس خوان درآنجا بودند که از وراندازکردن ودرگوشی حرف زدنشان که هم سن وسال امیدوامین بودند متوجه شدم ویا احساس کردم پول کافی برای خرید شیرینی های موردنظرشان ندارند حیفم آمد عزت نفس آنها خدشه دارشود از خانم مدیر آنجا خواهش کردم بگونه ای که متوجه نشوند خودش به بهانه ای آنهارا به شیرینی های مورد نظر دعوت کند وآنها با اکراه وخجالت و..دعوت خانم مدیررا پذیرفتند و شوق وشعف آنان برایم حس بسیار خوبی داشت به گونه ای که دوست داشتم این حس را به نزدیکانم منتقل کنم وسریع فروشگاه را ترک کردم-دکتردینی اطلاع داد که برای مشورت درموضوعی نیازمنداست مرا ببیند که خبری نشد البته تابعد-چندروز پیش درخصوص محرم یک پیرمردی که گربه بازی میکرد وخودرا ساده نشان میداد خاطره ای گفتم که روزی پشت ملافه های خیس وشسته شده درتابستان که هوای مطبوعی ایجادکرده بود خوابیده بودم ومست خواب واو آمد این آرامش مرا که دید با صدای بلند مطلبی گفت که این حرف نمی توانست سادگی اورا برساند ومن حس میکردم این تظاهرمیکند وخبری ازاو نداشتم تا دیروز مسعود اورا درحوالی تجریش دیده بود که درحال سرکیسه کردن خلق الله است وفیلمش را فرستاد که رفتم اورا ببینم ورفته بود که بعدا" باید سروقتش بروم؛اما سری به مسعود زدم وهمچنین میرصادقی دوستم که همسایه هم اند وساعتی نزد آنان بودم وخوشحال شدم از دیدنشان-یکی ازدوستان هم زنگ زد ودرخصوص مشکلات مجوز بهداشتی برای شیر الاغ هایش گفت وچون اخیرا درتلویزیون بدان پرداخته اند امیدواراست توجه بیشتری شود؛توصیه هایی کردم-یکی دیگرازدوستان هم اطلاع داد برای کمیسیون درمان پسرش درراه آمدن به تهران است که امیدوارم نتایج خوبی بگیرد-خواهرم وهمسرش هم اطلاع دادند که منزل مسعود را قدری سروسامان داده اند از آنان بی نهایت متشکرم.-مولایی اطلاع داد بالاخره با انتقال برادرخانمش از بندرعباس به تهران موافقت شده؛خیلی خوشحال شدم؛گفتم این از برکت دعای مادرش بوده؛خدارا شاکرباشند ومدیون مادرش؛خوشحال شدم.-روستا بعد ازمدتها تماس گرفت وجویای احوالم شد ومسافرت بود با بچه هایش .

پیچیده اما ساده مثل بارون...
ما را در سایت پیچیده اما ساده مثل بارون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mousavi289o بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 26 آبان 1398 ساعت: 18:26